۱۳۹۳ آبان ۲۳, جمعه




قرار است شهر جابجا شود

 كلاه مردانه دختری از دماغش بالا ميرود
 تاريك
 صادق هدايت آخرين عصب عنكبوت را
 لحظه ی همين قيام را چه كند
 آه خنده
 پر-آكنده
 قهوه خانه ی حاج ممد
 باستر كيتون سيگار ميكشد
 شبح خودش را
 جريده ی عالم قرار است ثبات پنير را مبسوط كند
 درحاليكه ديوار ميخورد
 كم كم كمتر نمی شدی
 پوستم بجای تو
 و
 رم ميكرد


۱۳۹۳ آبان ۱۶, جمعه




آندره ی تاکوفسکی دارد خواب می‌‌بیند


 توی کوچه ی دیگری بود
 اگر بودی
 بوی نان / پرتقال
 غار غار
 بودای اکسیژن‌هایم
 ژ‌ن ده دختر دست توی دست هم داده 
 نامرئی بودند
 پلاستیکی بودند
 آن‌ همیشه پرت می‌‌شود
 حاجی بابا وقتی‌ مرد داس مه‌ نو را
 عصای موسی‌
 کودکی عیسی
 ایستگاه تاکسی‌ پیراهنم نبود
 آهای خسرو حال طوفان چطور است
 مرئی
 خورشید منم
 تو ماهی‌