۱۳۹۳ شهریور ۷, جمعه

از قدیم و ندیم ٬از پدر و مادر و عمه و اجداد٬تنها نصیحتی که شنیدم این بوده که: بچه جان نکن این کارو ٬ نرو به این راه که سرت می خوره ب سنگ.
خدا بیامرزها خبر ندارند که خانه ایی که الان بنده در ان به سلامتی مسکن دارم را ازهمان سنگهایی ساخته ام که سرم یکروز بهشان خورده بود.
فقط  به این فکر می کنم که اگر همان یک نمه مراعات را هم نمی کردم خداوکیلی الان یک ویلا داشتم.

۱۳۹۳ مرداد ۳۰, پنجشنبه

خدای من
وقتی چهار سالم بود
دنیا آمد از دهان مادرم.
من چشم کشیدم برایش و دهان
دو دست و دو پا
و هر انچه خودم داشتم برای او هم خواستم
و در گوش هیچکس رازش را نگفتم
از او کارهایی را که نمی توانست نخواستم
تهدیدش نکردم
قسمش ندادم
لای سجاده نپیچیدمش
گمش نکردم
روزی سه بار با بلندگو صدایش نزدم
گذاشتم که صبحها تا هر وقت که می خواهد بخوابد
و ظهرها توی حوض کنار اردکها آبتنی کند
بزرگتر که شد
اجازه داشت شبها دیر بیاید و حوصله هم نداشته باشد که توضیح بدهد
حالا چند سالی می شود که رفته است دنبال زندگی خودش
می دانم
میخواهد تجربه های خودش را داشته باشد
غمی نیست.
تنها گاهی فکر میکنم اگر یک روز دوباره همدیگر را ببینیم
چه قدر عوض شده ایم؟
و چه قدر چیز برای تعریف کردن داریم.

۱۳۹۳ مرداد ۲۴, جمعه


...

 انگشتر نقره‌ای‌ام
 در توان زمین جذاب می‌‌شود
 سنگ‌های زیر دوچرخه
 جیب‌های عاشق را بگردانم
‌ای طبیب می‌‌بینی‌‌ام
 از بینی‌‌ام چشم در آمده
 گوش می‌‌دهم
 سلام آقای راوی
 دی ماه چیز‌هایی‌ از شما دیدم


۱۳۹۳ مرداد ۱۷, جمعه


لو می‌‌آید

 می‌‌خوری؟
 فحش؟
 دلم کدام شور می‌‌زند
 خاکی ام...برایم دست می‌‌دهانی
 تو کلاه برداری
 شام را برای فکرت
 فا را بعلاوه ی تو
 اصلا من هیچ کاری/کاره‌ای
 کرّ شدی؟
 مردی ؟
کافی‌ نیست تمام خر
 ببخشید
 از اینو بگو لبش را گرفت
 زورش به زوربا که خیری کجاست
 با خودکار بدرقه ‌اش / من را رها کن
 منهای کجای کجا بودی چرا با شور
 چرا بودی
 پای تخت آلوده
 رجز‌های مار
 لوبیا اینجاست
 اینجاست که خورشید کمتر از یک ثانیه
 اصلا من از شوخی‌ خوشم
 نه
 تردید
 اژدر نگهبان است
 آبان هستیم
 سخت قرار است خودکارت باشم

۱۳۹۳ مرداد ۱۰, جمعه


چراغ

 شعری از ناظم حکمت

 من اگر نسوزم
 تو اگر نسوزی
 ما اگر نسوزیم
 چگونه تاریکی به روشنایی بدل می‌‌شود