۱۳۹۳ مرداد ۳۰, پنجشنبه

خدای من
وقتی چهار سالم بود
دنیا آمد از دهان مادرم.
من چشم کشیدم برایش و دهان
دو دست و دو پا
و هر انچه خودم داشتم برای او هم خواستم
و در گوش هیچکس رازش را نگفتم
از او کارهایی را که نمی توانست نخواستم
تهدیدش نکردم
قسمش ندادم
لای سجاده نپیچیدمش
گمش نکردم
روزی سه بار با بلندگو صدایش نزدم
گذاشتم که صبحها تا هر وقت که می خواهد بخوابد
و ظهرها توی حوض کنار اردکها آبتنی کند
بزرگتر که شد
اجازه داشت شبها دیر بیاید و حوصله هم نداشته باشد که توضیح بدهد
حالا چند سالی می شود که رفته است دنبال زندگی خودش
می دانم
میخواهد تجربه های خودش را داشته باشد
غمی نیست.
تنها گاهی فکر میکنم اگر یک روز دوباره همدیگر را ببینیم
چه قدر عوض شده ایم؟
و چه قدر چیز برای تعریف کردن داریم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر